دیالوگ 17

یواش یواش داریم به آخرای دسامبر می رسیم و اینجا حال و هوای همون اسفند خودمون رو داره. با این تفاوت که این استاد راهنمای زرنگ من بهم پیک نوروزی داده و گفته توی این تعطیلات تا جایی که می تونی بنویس و فصل اولت رو تموم کن. من هم مثل دانشجوهای خوب و سر به راه گفتم چشم.

 

این دیالوگیه که چند روز پیش با استادم داشتم.

 

پارتی بازی

برایان: فساد دولتی و حکومت های دیکتاتوری داستان طولانی مدت کشورهای آمریکای لاتین بوده

من: آره من هم همیشه برام سوال بوده که چرا کشورهایی که انگلیس در قاره ی آمریکا فتح می کنه کشورهای می شن که دموکراسی تا حد زیادی در اونها اجرا می شه، اما کشورهایی که اسپانیا و پرتغال فتح می کنن همیشه در کشمکش و جنگ بودن و دیکتاتورهاشون هم توی دنیا معروفن.

برایان: بخش اصلی این قضیه به تفاوت دین پروتستانت با کاتولیک بر می گرده. اون کشورهای کاتولیک به خاطر قدرت و نفوذ کلیسا به چنین مشکلاتی دچار می شن.

من: و اتفاقاً چند روز پیش با یکی از دوستام که اهل آرژانتینه صحبت می کردم و اون می گفت اونا هم یه سری از مشکلات ما ایرانی ها رو دارن. مثلاً ما چیزی داریم به نام پارتی بازی [پارتی بازی رو به فارسی می گم] و اینجوریه که تو اگه در یه جایی یه آشنا داشته باشی، خیلی سریعتر کارات راه می افته و راحت ترفیع می گیری و به شغلای رده بالا می رسی.

برایان: ما هم همچین چیزی رو داریم

من: اِه جداً؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ شما بهش چی می گین؟

برایان: اصطلاحی که ما براش داریم اینه: شبکه ی بچه های قدیمی* [این ترجمه ی منه شاید یه ترجمه ی بهتری هم واسش باشه که من خبر ندارم]. و این طور به وجود میاد که در هر شهری یه مدرسه هست که هم گرونتر از بقیه اس و هم معروفتر. بچه های وزرا و آدمای معروف اونجا درس می خونن و اگه کسی اونقدر پول داشته باشه که بتونه بچه اش رو به همچین مدرسه ای بفرسته می تونه مطمئن باش که بعداً بچه اش شغل رده بالای خواهد داشت. نکته ی جالبش هم اینه که الزاماً کادر علمی اون مدرسه بهترین نیستن، وفقط پوله که این وسط تعیین کننده اس.

من: اوووووه، اصلاً از این قضیه خبر نداشتم. فکر می کنم همچین ساختاری قبل از انقلاب هم در ایران بوده و شاید یکی از دلایلی هم که مردم انقلاب کردن همین بود که نمی خواستن همچین چیزی در کشور وجود داشته باشه. خوب پس با این حساب به نظرت موفقترین  کشور از لحاظ پیاده کردن دموکراسی در جامعه اش کجاست؟

برایان: به نظر من اینو واسه ی هیچ کشوری نمیشه گفت. چون همه ی کشورا یه جورایی در اجرای دموکراسی شکست خوردن.

Old Boys› Network*

دیالوگ 16

از آخرین باری که این وبلاگ رو آپدیت کردم فکر کنم یه شش هفته ای گذشته و با اینکه خیلی دلم می خواسته که اینجا یه چیزی بنویسم اما این دوره ی دکترا خیلی وقت گیر تر از اونیه که فکرشو می کردم و عملاً این روزا کارم شده همش دانشگاه رفتن و برگشتن. حالا این دیالوگ های پایین رو بخونین خودتون می فهمین. البته یه هفته ای هم از استادم مرخصی گرفتم و یه کم کمتر درس خوندم که خیلی چسبید. یه کنسرت هم رفتم از یه گروه ایندی راک به اسم نیوپورنوگرافرز که خیلی کنسرت خوبی بود و حتماً توصیه می کنم کارهاشون رو گوش بدین.

عصر روز شنبه، آخر شب، ایوان خونه ی خودمون

گلن: تو این روزا پیدات نیست، چیزی شده؟

من: نه بابا درگیر درسم

گلن: آهان فکر کردم از دست ما ناراحتی، نکنه می خوای بری از این خونه

من: نه، نه اصلاً. این استاد راهنمای من گیر داده که هر هفته باید واسش یه مقاله بنویسم و تحویلش بدم

گلن: اوه اوه پس خیلی کارت سخت شده، حالا هر روزی که وقت داشتی بیا توی نشیمن تا یه کم گپ بزنیم، آخه کل حرفای ما این روزا شده صبح به خیر اول صبح و خداحافظ آخر شب.

من: باشه حتماً

 

این یکی هم مال همین دیروزه، ماجراش  هم اینه که حدودای ساعت 7، هر روز این تمیزکارای دانشگاه میان و سطل آشغال های اتاق ها رو خالی می کنن و کف اتاق ها رو هم  جارو می کشن، از اونجایی که بنده تنها فرد حاضر  در ساختمان در اون ساعت هستم، تقریباً هر روز همدیگه رو می بینیم. ولی دیروز زودتر از دفتر کارم اومدم بیرون و توی آسانسور تمیزکارا رو دیدم

تمیزکار: سلام

من: سلام

تمیزکار: امروز زود داری می ری خونه

من: آره دیگه، تنوع هم بد نیست

من [توی دلم]: می بینی وضعیت ما رو؟ دیگه تمیزکاره هم سر دیر خونه رفتن ما بهمون تیکه می ندازه.

دیالوگ 15

این هفته ای که گذشت سالگرد رفتن من از ایران بود و اومدن به نیوزیلند.  واسه ی همین دیالوگ های فرودگاه های ایران و نیوزیلند رو می ذارم

فرودگاه آکلند، پارسال، حوالی ظهر

وقتی که از هواپیما وارد سالن فرودگاه شدیم یکی از مامورهای پلیس بلند بلند می گفت پاسپورت هاتون رو بالا نگه دارین، من هم مثل همه پاسپورتم رو بالا گرفتم و اون هم که دید پاسپورت ایرانیه بهم گفت بیا اینجا:

مامور پلیس [درحالیکه پاسپورت منو چک می کرد]: پرواز چطور بود؟

من: [با دلخوری که چرا از بین این همه به پاسپورت من گیر داده]: بد نبود اما خیلی طولانی بود

مامور پلیس [با لبخند]: آره ما به همه جای دنیا دوریم. [حالا ویزای تحصیلیم رو دیده و مشخصه که دیگه نگران نیست] دکترای چی می خوای بخونی اینجا؟

من: ادبیات انگلیسی

مامور پلیس: بعدش چی؟ می خوای برگردی یا بمونی اینجا؟

من: نمی دونم، شاید بمونم، شاید برگردم، شاید هم برم یه کشور دیگه. [با لبخند] آینده رو نمی شه پیش بینی کرد.

مامور پلیس [همچنان با لبخند]: آره درسته. به نیوزیلند خوش اومدی واقامت خوشی داشته باشی رفیق.

حدوداً نیم ساعت بعد در پشت میز چک کردن اثاثیه

مامور پلیس2: خوب پس اومدی که اینجا درس بخونی. چی می خوای بخونی

من: بله اومدم که ادبیات انگلیسی بخونم

مامور پلیس2: چه باحال! ادبیات کشورتو بیشتر دوست داری یا ادبیات انگلیسی رو؟

من: راستش من تا حالا مقایسه شون نکردم، اما هر کدوم ویژگی های خاص خودشون رو دارن. مثلاً از ادبیات انگلیسی شکسپیر رو خیلی دوست دارم (اینو گفتم چون دیدم اگه از حافظ و خیام بگم این بابا اصلاً چیزی ازشون نمی دونه و از ادبیات انگلیسی هم احتمالاً فقط شکسپیر رو می شناسه. از طرف دیگه بعد از دو شب خوابیدن توی هواپیما خسته  و بی حوصله هم بودم و اینا هم هی می خواستن سر صحبت رو باز کنن و با آدم گپ بزنن)

مامور پلیس: آره اونکه که خیلی کارش خوبه و شهرت جهانی داره [در حالیکه پاسپورتم رو بهم پس می ده]: امیدوارم اینجا بهت خوش بگذره. به نیوزیلند خوش اومدی

من: ممنون روز خوبی داشته باشین

حدوداً یه ربع بعد که داشتم از محوطه سرپوشیده ی فرودگاه میومدم بیرون، دیدم که کاپشنم رو توی اون بخش چک کردن چمدونا جا گذاشتم. بر می گردم و رو به خانم خیلی خیلی پیری که توی بخش اطلاعات نشسته می پرسم:

من: ببخشید، من کاپشنم رو اونجا جا گذاشتم

خانم پیر: از این طرف برو پشت اون در، یه زنگ هست، زنگ رو فشار بده و چند دقیقه صبر کن تا مسوولش بیاد و پنجره رو باز کنه و به اون بگو که کاپشنت رو جا گذاشتی. اگر هم رفتی و دیدی کسی نیومد، باز بیا همینجا تا بهشون تلفن بزنم

من: باشه می رم می پرسم. اما نمی شه از همین راهی که اومدم برم داخل؟

خانم پیر: نه اگه از این طرف بری جریمه می شی، چون این قسمت فقط مال خروجه.

من می رم پشت اون پنجره و زنگ رو می زنم، یه مرد قوی هیکل میاد و می پرسه

مرد : سلام، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

من: کاپشنم رو یه جایی توی اون بخش چک کردن اثاثیه انداختم و می خواستم ببینم امکانش هست برم داخل دنبالش بگردم؟

مرد: نه تو نمی تونی با این اثاثت بیای داخل، اما من می رم دنبالش

من: باشه مرسی

چند دقیقه ی بعد

مرد: کاپشنت چه رنگی بود؟

من: مشکی بود و مارکش هم پوما بود

مرد [در حالیکه کاپشن رو به من تحویل می ده] مواظب باش دیگه گمش نکنی

من [ با لبخند] باشه از این به بعد حواسم هست

فرودگاه امام خمینی، خرداد امسال، حوالی عصر

من [رو به خانمی که توی بخش اطلاعات نشسته]:  خانم ببخشید از کجا می شه سیم کارت ایرانسل خرید؟

خانم اطلاعات [بدون اینکه حتی به من نگاه کنه]: کافی نت

و حدوداً یک ربع طول کشید تا من کافی نت رو پیدا کنم و سر راه هم مجبور شدم از چندنفر دیگه بپرسم که این کافی نت کجاست و آیا سیم کارت ایرانسل هم داره یا نه

من [با خودم]: بیا این همه وطن وطن کردیم اونور و بیین نیومده چه استفبال شایانی ازمون شد.

این چیزی که توکا نیستانی توی وبلاگش نوشته با اینکه ممکنه قبلاً خونده باشینش اما به نظرم درد مشترک خیلی از آدمهاییه که از ایران می رن. اگه اینو نخوندین، حتماً بخونیدش:

http://sainttouka.blogfa.com/post-366.aspx

آخرین جلسه‌ی کلاس بود که «مهنّا» سؤال مادرش را با من در میان گذاشت. مادر مهنّا فقط در یک کلمه پرسیده بود:

– چرااااااااا؟!

مادر مهنّا می‌خواست بداند چرا تصمیم به ترک ایران گرفته‌ام.

پاسخ دادن به سوالات ساده‌ای از این دست بسیار دشوارتر از آنی است که به تصور می‌آید. برای رفتن از شهری که دوست می‌دارید و ترک آدم‌هایی که دیدن‌شان مثل نفس کشیدن ضروری است به دلایل زیادی نیاز دارید که خیلی از آن‌ها می‌تواند کاملاً شخصی و به همان اندازه برای دیگران غیرقابل درک باشد. با این وجود سعی می‌کنم مهم‌ترین‌شان را فهرست کنم:

– بعد از پنجاه سال زندگی زیر آسمان تهران کنجکاو بودم بدانم که آیا «هرکجا باشم آسمان همین رنگ است»؟ وقتی به جواب برسم با خیال راحت به تهران برمی‌گردم.

– از زندگی مجرمانه خسته شده بودم… به چند پسر و دختر طراحی درس می‌دادم که مجاز نبود، برای طراحی از مدل زنده استفاده می‌کردم که مجاز نبود، سر کلاس صحبت‌هایی می‌کردم که مجاز نبود، بجای سریال‌های تلویزیون خودمان کانال‌هایی را تماشا می‌کردم که مجاز نبود، به موسیقی‌ای گوش می‌کردم که مجاز نبود، فیلم‌هایی را می‌دیدم و در خانه نگهداری می‌کردم که مجاز نبود، گاهی یواشکی سری به «فیس بوق» می‌زدم که مجاز نبود، در کامپیوترم کلی عکس از آدم‌های دوست‌داشتنی و زیبا داشتم که مجاز نبود، در مهمانی‌ها با غریبه‌هایی معاشرت می‌کردم که مجاز نبود، همه‌جا با صدای بلند می‌خندیدم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست غمگین باشم شاد بودم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست شاد باشم غمگین بودم که مجاز نبود، خوردن بعضی غذاها را دوست داشتم که مجاز نبود، نوشیدن پپسی را به دوغ ترجیح می‌دادم که مجاز نبود، کتاب‌ها و نویسنده‌های مورد علاقه‌ام هیچکدام مجاز نبود، در مجله‌ها و روزنامه‌هایی کار کرده بودم که مجاز نبود، به چیزهایی فکر می‌کردم که مجاز نبود، آرزوهایی داشتم که مجاز نبود و… درست است که هیچ‌وقت بابت این همه رفتار مجرمانه مجازات نشدم اما تضمینی وجود نداشت که روزی بابت تک تک آن‌ها مورد مؤاخذه قرار نگیرم و بدتر از همه فکر این‌که همیشه در حال ارتکاب جرم هستم و باید از دست قانون فرار کنم آزارم می‌داد…

– چند سال پیش وقتی خدا بیامرز عمران صلاحی را تا خانه‌ی آخرتش مشایعت کردم برای اولین‌بار قطعه‌ی هنرمندان بهشت‌زهرا را از نزدیک دیدم. قطعه‌ی هنرمندان نسبت به محل دفن اصناف دیگر خیلی باصفا است و دوستان ما با ارائه معرفی‌نامه و تأئید مراکز ذیصلاح می‌توانند از مزایای دفن شدن در آن بهره‌مند شوند. هرجا پا می‌گذاشتم بر سر آشنایی فرود می‌آمد، تازه می‌فهمیدم چرا مدتی است فلان هنرپیشه‌ی سینما نقش تازه‌ای ایفا نکرده یا چرا فلان نقاش برای برگزاری نمایشگاه جدیدش عجله‌ای ندارد و فلان نویسنده کتابی را که مدت‌هاست به خوانندگانش وعده کرده منتشر نمی‌کند…

رفتم تا به خودم ثابت کنم دفن نشده‌ام، که هنوز زنده هستم…

دیالوگ 13+ 1

این هفته یه دیالوگ از همخونه ایم واستون می ذارم که به عقیده ی من و همخونه ایم می تونه کاندیدای بی مزه ترین جوک سال باشه.

همخونه ایم، گلن توی یه رستوران سرآشپزه و قبل از این کار هم توی چند تا کافه کار می کرده. الان هم داره درسش توی رشته ی کامپیوتر تموم می شه و همزمان داره دنبال کار توی همون رشته می گرده. هفته ی پیش که واسه ی یه مصاحبه رفته بود این دیالوگ بین اون و فرد مصاحبه کننده رد و بدل شده بود

مصاحبه کننده: من امروز رفتم کافه، می دونی کافه چیه؟

گلن: اوه بله، من قبلاً توی کافه کار می کردم

مصاحبه کننده: این قرار بود جوک باشه

گلن [رو به من] : چون می دونست من قبلاً  توی کافه کار کردم اینو گفت، بدیش این بود که به نظر میاد همچین جوک هایی بین این کامپیوتریا خیلی رایج باشه.

من: چی بگم آخه، حالا تو سری بعد که می ری پیشش بهش بگو «من امروز یه کامپیوتر خریدم، می دونی کامپیوتر چیه؟»

گلن:خوب اونم می گه من قرار بود تو رو واسه ی یه کار کامپیوتری استخدام کنم، اما اگه تازه امروز کامپیوتر خریدی فکرنکنم ادامه ی این مصاحبه فایده ای داشته باشه.

.من: اوه آره بد می شه اینطوری. بهتره اینو نگی

.گلن: حالا فکر کن طرف باز بعد از این حرف بگه، نه این قرار بود جوک باشه

من: زرششششششششششششششششششششششششششششششک

دیالوگ 13

خوب بالاخره این ماه  آگوست پرحادثه به سر اومد و بعد از اسباب کشی  و مقاله و کنفرانس و انتظار چند هفته ای برای وصل شدن اینترنت خونه ی جدید باز سعی می کنم هر دوشنبه اینجا بنویسم

این عکسی که توی پست قبلی توضیحشو داده بودم:

این هم یه دیالوگ مرتبط با این عکس (که البته قبلش باید یه توضیح کوچولو بدم):

در نیوزیلند دوتا حزب بزرگ هست به اسم کارگر و ملی که یه سری کارگر در انتخابات پیروز می شه و یه سری ملی. اما بعد از اونا بزرگترین حزب فعلی حزب سبز نام داره که عقاید و نظرات خیلی پیشرویی در همه ی مسایل داره و حتی ریاستش هم اشتراکیه و یه مرد و یه زن این وظیفه رو به عهده دارن. اینجا اونایی که کلاسشون خیلی خیلی بالاست به این حزب رای می دن و همونطور که می تونین تصور کنین همیشه هم در اقلیتن.

بریتانی، معاون انجمن عفو بین الملل در دانشگاه [در حالیکه اون جمله ی سبز رو به من نشون می ده]: من از این جمله خیلی خوشم اومد

من: اه مگه قضیه ی جنبش سبز رو می دونی؟

بریتانی: نه اما حدس می زنم یه حزبی باشه مثل حزب سبز ما، یا دست کم یه حزب طرفدار محیط زیست

من: خوب شاید اینا رو هم شامل بشه، اما جنبش سبز از اونجا شروع شد که ……

بریتانی: آهان پس قضیه اش اینه، خیلی بده که آدم اینجور مسایل رو ندونه. امیدوارم ایرانی ها هم یه روز یه حزب سبز تشکیل بدن

یکی از دوستان هم توی کامنت های پست قبلی پرسیده بود من چی نوشته بودم روی اون پارچه، این هم جواب اون دوستمون:

Freedom of Speech is not a privilege, it is a basic human right

دیالوگ 12

ممنون از دوستانی که توی کامنت پست قبلی نظراتشون رو بیان کردن

این هفته، هفته ی آزادی نامگذاری شده و انجمن عفو بین الملل توی دانشگاه هم برنامه های متنوعی داره، اما جالبترینش اینه که یه پارچه پهن کردن روی زمین و هرکدوم از دانشجوها که علاقمند باشه می تونه هر چی می خواد روش بنویسه. البته بعضی از چیزایی که می نویسن ربطی به آزادی نداره، اما خوب آزادی بیان همینه دیگه. هفته ی آینده حتماً یه سری از چیزایی رو که بچه ها نوشتن واستون می نویسم.

راستی شما اگه جای  دانشجوهای اینجا بودین چی می نوشتی

راننده تاکسی: کجایی هستی؟

من: ایرانی، تو کجایی هستی؟

راننده تاکسی: فارِس [دقت داشته باشین که حرف ر رو با کسره بخونین]

من: فارس؟ فارس کجاست دیگه؟

راننده تاکسی: اه تو ایرانی هستی و فارِس رو بلد نیستی؟

من [یه لحظه با خودم فکر می کنم نکنه فلسطین رو داره می گه]: منظورت فلسطینه؟

راننده تاکسی: نه شما به چه زبونی حرف می زنین؟

من: فارسی یا پرشن.

راننده تاکسی: خوب فارِس زبون شماست دیگه.

من [توی دلم دارم به آدم زبون نفهم بد و بیراه می گم]:  نه بابا جون اون فارسیه، نه فارِس

راننده تاکسی: نه نه فارِسه. ما فارس تلفظ می کنیم.

من: باشه، فارِس، قبول. حالا نگفتی کجایی هستی؟

راننده: سومالی

یه سری دیگه هم درباره ی دین و مذهب و این جور چیزا بحث کردیم و خلاصه کلی طرف داشت چونه می زد که سنی ها اسلامشون درسته و شیعه ها اشتباه می کنن و خلاصه از این حرفا، آخرش هم گفت که آره من صوفی ام. منم توی دلم گفت زارت.

من: خوب تو چرا به یه کشور مسلمون مهاجرت نکردی و اومدی اینجا؟

راننده تاکسی:  نه اونجاها به اندازه ی اینجا امنیت نیست و از طرفی اون طرفدارای رادیکال اسلام هم اونجا هستن و ممکنه روی بچه های من تبلیغ کنن تا اونا عملیات های انتحاری انجام بدن

دیالوگ 11

سلام به همه ی دوستان

لطفاً این هفته بعد از خوندن دیالوگ های پایین، نظرتون رو در مورد مهاجرت بنویسین

1.

من [رو به دنیل، دوست آمریکاییم]: چرا این آمریکایی ها این قدر پر و پخشن؟

دنیل [با خنده]: آره هر جایی بری هستن.

من: من قبلاً فکر می کردم چینی ها و هندی دنیا رو گرفتن، اما الان می بینم آمریکایی ها هم پابه پای اونا هرجایی اون دو تا قوم قبلی رفتن، اینا هم اومدن

دنیل: آره، مردم آمریکا خیلی دوست دارن برن بگردن. و با اینکه فاصله اش از آسیا و اروپا هم دوره، اما مردمش همچنان مرتب می رن این ور و اون ور

من:خود آمریکا که خیلی از لحاظ تنوع زیستی و آب و هوایی  گسترده اس، پس به احتمال زیاد برخلاف مردم انگلیس که برای در رفتن از اون هوای سرد و خاکستری کشورشون رو به سفر میارن باید یه دلیل دیگه ای داشته باشن

دنیل: آره قطعاً همینطوره،  کلاً زمانی که توانایی انتخاب داشته باشی و بتونه انتخاب کنی که کجا زندگی کنی، این خیلی حس خوبی بهت می ده. و فکر کنم دلیل اصلی مهاجر بودن مردم کشور من هم همین داشتن توانایی انتخابه. می دونه بابا مامان من که الان اقامت اینجا رو دارن و الان توی نیوزیلند زندگی می کنن، چی شد که اقامت گرفتن.

من: نه چی شد؟

دنیل: اونا واسه ی یه سفر تفریحی اومده بودن نیوزیلند و اینقدر از اینجا خوششون اومد که واسه ی اقامت دائمش اقدام کردن و دیگه همین جا موندن.

2.

دکتر هیدی تامسون (هماهنگ کننده ی کارشناسی ارشد که بلژیکیه): خوب پس دوستای جدیدی پیدا کردی.

من: بله روز به روز ایرانیای بیشتری دارن میان و تعداد ایرانیای اینجا داره بیشتر می شه. اینجا بلژیکی چقدر هست؟

هیدی:خیلی خیلی کم، چون بلژیکی ها اصلاً قوم مهاجری نیستن و از این جهت خیلی با هلندی ها که همسایه مون هستن فرق داریم

من: آهان، اتفاقاً به نظر من ایرانیا هم قوم مهاجری نیستن و تازه این روند مهاجرتشون از 30 سال پیش شروع شد.

هیدی: خوب این خیلی خوبه.

من: چرا؟ چطور؟ بهتر نیست که کشور آدم طوری باشه که آدم همونجا زندگی کنه و نخواد بیافته دنبال مهاجرت و این جور چیزا؟

هیدی: نه اصلاً، مهاجرت باعث می شه که مردم  کشورهای دیگه هم با فرهنگ و آداب و رسوم یه کشور دیگه هم آشنا بشن و خود مهاجرها هم ببینن که در بقیه کشورها مردم چطوری زندگی می کنن و چقدر راه حل هایی که اونا برای چالش های زندگی پیدا کردن با راه حل های خودشون  شبیه یا متفاوته. اون تعامل فرهنگی به همین صورت به وجود میاد.

من: عجب! من تا امروز فکر می کردم مهاجرت آخرین انتخابه، اما با چیزایی که گفتی این طور به نظر میاد که اینطور نیست و شاید ما ایرانی ها هستیم که هی با گفتن اینکه من ریشه ام اینجاست و نمی شه ریشه رو کند و از این قبیل حرفا به نظرمون مهاجرت یه کار خیلی سختیه.

هیدی: نه خوب در سخت بودنش که شکی نیست، مهاجرت یعنی وارد شدن به یه محیط جدید  و پذیرفتن چالش های جدیدی که برات به وجود میاد، واسه ی همین به ریسک پذیری بالایی نیاز داره. اما در کل به نظر من یه بخش زیادیش هم به اون ناخودآگاه جمعی یک قوم بر می گرده و مردم سرزمین تو هم مثل مردم سرزمین من آدمایی هستن که مهاجرت در ناخودآگاه جمعی شون  نیست و با اینکه به نظر من مهاجرت کردن بهتر از یه جا موندنه، اما در عین حال حکم کلی هم نمیشه داد که الزاماً برای همه اینطوریه وبهتره اینطور بگم که تجربه ی کاملاً شخصی ایه برای هر فردی فرق می کنه.

دیالوگ 10

شنبه ی هفته ای که گذشت با هم خونه ای های نیوزیلندیم رفته بودیم جشنواره ی فیلم نیوزیلند تا فیلم زنان بدون مردان از شیرین نشاط رو ببینیم. خود فیلم از نظر من فیلم درخشانی بود که تنهایی و بی پناهی 4 تا  زن از طبقات اجتماعی مختلف رو در پس زمینه ی دهه ی 1330 وکودتای علیه مصدق و جامعه ی مردسالار اون دوران نشون می داد.

بعد از فیلم:

من [خطاب به گلن]: فکر کنم واسه ی شماها یه کم خسته کننده بود چون ارجاعاتی داشت که غیر ایرانی ها اونو درک نمی کردن

گلن: نه اتفاقا کار خوبی بود. من که خوشم اومد

لورا: من هم خوشم اومد. فیلمی نبود که آدم رو خسته کنه. یه جاییش منو گیج کرد اما روی هم رفته فیلم خوبی بود

ربکا: آره خیلی خوب بود. باعث شد که من علاقمند بشم بیشتر در مورد ایران بدونم

گلن و لورا: آره ما هم دقیقاً همین حس رو داریم

من: راستش همونطور که آخر فیلم هم دیدین فیلم به مبارزان راه آزادی از سال 1285 تا 1388 تقدیم شده بود،و به طور خلاصه می شه گفت که به غیر از تم اصلی فیلم که همون تنهایی زن ها متفاوت در جامغه ی ایرانی بود، ما مردم ایران بیشتر از صد ساله که داریم واسه ی رسیدن به دموکراسی و آزادی تلاش می کنیم و هنوز هم راه زیادی داریم که بریم.

ربکا: آه چه سخت. این قضیه ی حجاب چیه؟ زن ها قبل از ازدواج باید حجاب داشته باشن و بعدش می تونن بدون حجاب باشن؟

من: نه ربطی به ازدواج نداره. بیشتر یه قضیه ی شخصیه و خود زنها هستن که انتخاب می کنن حجاب داشته باشن یا نه.

لورا: راستی زبان فارسی هم زبان قشنگی بود. از او خ خ کردن ها توش نداره.

من: آره زبان موزیکالیه.

لورا: آهان الان که گفتی موزیک یاد این افتادم که یه جای فیلم که یه نفر داشت آواز می خوند تماشاچی های پشت سر من هم داشتن بشکن می زدن و باهاش می خوندن. خیلی باحال بود

گلن: آره مهدی هم داشت باهاشون می خوند. اما بشکن نمی زد

ربکا: اه پس تو هم شعرشو بلد بودی؟

من: آره بابا از ترانه های معروف موسیقی ایرانی بود

لورا: پس واسمون بخونش

من [در حالیکه شعر رو فراموش کردم ولی نمی خوام بگم یادم رفته به فکر این می افتم که یه شعر قدیمی پیدا کنم و بخونم]: شعرش این بود [به آواز]: گلناااااااااااااار، گلنااااااااااااااااااار، کجایی که از غمت ناله می کند این دل گرفتااااااااااااااار. گلناااااااااااااااااااار، گلنااااااااااااااااار …… ..

دیالوگ 9

خب من دوباره از ایران برگشتم و سعی می کنم از این هفته دوباره به طور منظم اینجا دیالوگ بذارم.

همخونه ای چینی من: امروز این مدل موهای مجاز در ایران رو دیدم

من: آره یواش یواش داره مثل کشورهای کمونیستی می شه اونجا

لورا: خوب اگه من برم ایران و مدل موهام اونطوری که اینا می گن نباشه چی می شه؟

من: نه تو که اصلاً هیچی، تو باید روسری سرت کنی

دیالوگ 8

شب، خارجی، خیابان

در یه تاکسی رو باز می کنم و سوار می شم تا برم خونه

من: سلام، لطفا بریم به این آدرس.

راننده [یه مرد سیاهپوست حدوداً 30 ساله]: اوکی

نگاهی به برچسب اسمش می ندازم، حروف اس ای ایی و دی روی اون حک شده

من: اسمت چیه؟ سعید یا ساعد؟

راننده: سعید

من: کجایی هستی؟

راننده:  سومالی، تو کجایی هستی؟ پاکستان؟

من: نه ایرانی ام.

راننده: اوه ایران، احمدی نژاد.

من: می شناسیش؟

راننده: آررررررررررررررررررررره بابا، ما اونو خیلی دوست داریم.

من: جداً؟ واسه چی؟

راننده: اون در برابر آمریکا ایستاده و برای آمریکا تره هم خورد نمی کنه.

من: بله، بله شما کاملاً صحیح می فرمایید ….. دوست داشتین رییس جمهور شما بود؟

.راننده: آره خیلی خوب می شد

من [توی دلم]: عجب ….. عجب.

خیلی دلم می خواست بپرسم اینا اگه اینقدر رییس جمهور ما رو دست دارین چرا نیومدن اقامت ایران رو بگبرن و اومدن اینجا؟ دفعه ی بعد حتماً می پرسم و جوابشو بهتون می گم