دیالوگ 15

این هفته ای که گذشت سالگرد رفتن من از ایران بود و اومدن به نیوزیلند.  واسه ی همین دیالوگ های فرودگاه های ایران و نیوزیلند رو می ذارم

فرودگاه آکلند، پارسال، حوالی ظهر

وقتی که از هواپیما وارد سالن فرودگاه شدیم یکی از مامورهای پلیس بلند بلند می گفت پاسپورت هاتون رو بالا نگه دارین، من هم مثل همه پاسپورتم رو بالا گرفتم و اون هم که دید پاسپورت ایرانیه بهم گفت بیا اینجا:

مامور پلیس [درحالیکه پاسپورت منو چک می کرد]: پرواز چطور بود؟

من: [با دلخوری که چرا از بین این همه به پاسپورت من گیر داده]: بد نبود اما خیلی طولانی بود

مامور پلیس [با لبخند]: آره ما به همه جای دنیا دوریم. [حالا ویزای تحصیلیم رو دیده و مشخصه که دیگه نگران نیست] دکترای چی می خوای بخونی اینجا؟

من: ادبیات انگلیسی

مامور پلیس: بعدش چی؟ می خوای برگردی یا بمونی اینجا؟

من: نمی دونم، شاید بمونم، شاید برگردم، شاید هم برم یه کشور دیگه. [با لبخند] آینده رو نمی شه پیش بینی کرد.

مامور پلیس [همچنان با لبخند]: آره درسته. به نیوزیلند خوش اومدی واقامت خوشی داشته باشی رفیق.

حدوداً نیم ساعت بعد در پشت میز چک کردن اثاثیه

مامور پلیس2: خوب پس اومدی که اینجا درس بخونی. چی می خوای بخونی

من: بله اومدم که ادبیات انگلیسی بخونم

مامور پلیس2: چه باحال! ادبیات کشورتو بیشتر دوست داری یا ادبیات انگلیسی رو؟

من: راستش من تا حالا مقایسه شون نکردم، اما هر کدوم ویژگی های خاص خودشون رو دارن. مثلاً از ادبیات انگلیسی شکسپیر رو خیلی دوست دارم (اینو گفتم چون دیدم اگه از حافظ و خیام بگم این بابا اصلاً چیزی ازشون نمی دونه و از ادبیات انگلیسی هم احتمالاً فقط شکسپیر رو می شناسه. از طرف دیگه بعد از دو شب خوابیدن توی هواپیما خسته  و بی حوصله هم بودم و اینا هم هی می خواستن سر صحبت رو باز کنن و با آدم گپ بزنن)

مامور پلیس: آره اونکه که خیلی کارش خوبه و شهرت جهانی داره [در حالیکه پاسپورتم رو بهم پس می ده]: امیدوارم اینجا بهت خوش بگذره. به نیوزیلند خوش اومدی

من: ممنون روز خوبی داشته باشین

حدوداً یه ربع بعد که داشتم از محوطه سرپوشیده ی فرودگاه میومدم بیرون، دیدم که کاپشنم رو توی اون بخش چک کردن چمدونا جا گذاشتم. بر می گردم و رو به خانم خیلی خیلی پیری که توی بخش اطلاعات نشسته می پرسم:

من: ببخشید، من کاپشنم رو اونجا جا گذاشتم

خانم پیر: از این طرف برو پشت اون در، یه زنگ هست، زنگ رو فشار بده و چند دقیقه صبر کن تا مسوولش بیاد و پنجره رو باز کنه و به اون بگو که کاپشنت رو جا گذاشتی. اگر هم رفتی و دیدی کسی نیومد، باز بیا همینجا تا بهشون تلفن بزنم

من: باشه می رم می پرسم. اما نمی شه از همین راهی که اومدم برم داخل؟

خانم پیر: نه اگه از این طرف بری جریمه می شی، چون این قسمت فقط مال خروجه.

من می رم پشت اون پنجره و زنگ رو می زنم، یه مرد قوی هیکل میاد و می پرسه

مرد : سلام، چطوری می تونم کمکتون کنم؟

من: کاپشنم رو یه جایی توی اون بخش چک کردن اثاثیه انداختم و می خواستم ببینم امکانش هست برم داخل دنبالش بگردم؟

مرد: نه تو نمی تونی با این اثاثت بیای داخل، اما من می رم دنبالش

من: باشه مرسی

چند دقیقه ی بعد

مرد: کاپشنت چه رنگی بود؟

من: مشکی بود و مارکش هم پوما بود

مرد [در حالیکه کاپشن رو به من تحویل می ده] مواظب باش دیگه گمش نکنی

من [ با لبخند] باشه از این به بعد حواسم هست

فرودگاه امام خمینی، خرداد امسال، حوالی عصر

من [رو به خانمی که توی بخش اطلاعات نشسته]:  خانم ببخشید از کجا می شه سیم کارت ایرانسل خرید؟

خانم اطلاعات [بدون اینکه حتی به من نگاه کنه]: کافی نت

و حدوداً یک ربع طول کشید تا من کافی نت رو پیدا کنم و سر راه هم مجبور شدم از چندنفر دیگه بپرسم که این کافی نت کجاست و آیا سیم کارت ایرانسل هم داره یا نه

من [با خودم]: بیا این همه وطن وطن کردیم اونور و بیین نیومده چه استفبال شایانی ازمون شد.

این چیزی که توکا نیستانی توی وبلاگش نوشته با اینکه ممکنه قبلاً خونده باشینش اما به نظرم درد مشترک خیلی از آدمهاییه که از ایران می رن. اگه اینو نخوندین، حتماً بخونیدش:

http://sainttouka.blogfa.com/post-366.aspx

آخرین جلسه‌ی کلاس بود که «مهنّا» سؤال مادرش را با من در میان گذاشت. مادر مهنّا فقط در یک کلمه پرسیده بود:

– چرااااااااا؟!

مادر مهنّا می‌خواست بداند چرا تصمیم به ترک ایران گرفته‌ام.

پاسخ دادن به سوالات ساده‌ای از این دست بسیار دشوارتر از آنی است که به تصور می‌آید. برای رفتن از شهری که دوست می‌دارید و ترک آدم‌هایی که دیدن‌شان مثل نفس کشیدن ضروری است به دلایل زیادی نیاز دارید که خیلی از آن‌ها می‌تواند کاملاً شخصی و به همان اندازه برای دیگران غیرقابل درک باشد. با این وجود سعی می‌کنم مهم‌ترین‌شان را فهرست کنم:

– بعد از پنجاه سال زندگی زیر آسمان تهران کنجکاو بودم بدانم که آیا «هرکجا باشم آسمان همین رنگ است»؟ وقتی به جواب برسم با خیال راحت به تهران برمی‌گردم.

– از زندگی مجرمانه خسته شده بودم… به چند پسر و دختر طراحی درس می‌دادم که مجاز نبود، برای طراحی از مدل زنده استفاده می‌کردم که مجاز نبود، سر کلاس صحبت‌هایی می‌کردم که مجاز نبود، بجای سریال‌های تلویزیون خودمان کانال‌هایی را تماشا می‌کردم که مجاز نبود، به موسیقی‌ای گوش می‌کردم که مجاز نبود، فیلم‌هایی را می‌دیدم و در خانه نگهداری می‌کردم که مجاز نبود، گاهی یواشکی سری به «فیس بوق» می‌زدم که مجاز نبود، در کامپیوترم کلی عکس از آدم‌های دوست‌داشتنی و زیبا داشتم که مجاز نبود، در مهمانی‌ها با غریبه‌هایی معاشرت می‌کردم که مجاز نبود، همه‌جا با صدای بلند می‌خندیدم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست غمگین باشم شاد بودم که مجاز نبود، مواقعی که می‌بایست شاد باشم غمگین بودم که مجاز نبود، خوردن بعضی غذاها را دوست داشتم که مجاز نبود، نوشیدن پپسی را به دوغ ترجیح می‌دادم که مجاز نبود، کتاب‌ها و نویسنده‌های مورد علاقه‌ام هیچکدام مجاز نبود، در مجله‌ها و روزنامه‌هایی کار کرده بودم که مجاز نبود، به چیزهایی فکر می‌کردم که مجاز نبود، آرزوهایی داشتم که مجاز نبود و… درست است که هیچ‌وقت بابت این همه رفتار مجرمانه مجازات نشدم اما تضمینی وجود نداشت که روزی بابت تک تک آن‌ها مورد مؤاخذه قرار نگیرم و بدتر از همه فکر این‌که همیشه در حال ارتکاب جرم هستم و باید از دست قانون فرار کنم آزارم می‌داد…

– چند سال پیش وقتی خدا بیامرز عمران صلاحی را تا خانه‌ی آخرتش مشایعت کردم برای اولین‌بار قطعه‌ی هنرمندان بهشت‌زهرا را از نزدیک دیدم. قطعه‌ی هنرمندان نسبت به محل دفن اصناف دیگر خیلی باصفا است و دوستان ما با ارائه معرفی‌نامه و تأئید مراکز ذیصلاح می‌توانند از مزایای دفن شدن در آن بهره‌مند شوند. هرجا پا می‌گذاشتم بر سر آشنایی فرود می‌آمد، تازه می‌فهمیدم چرا مدتی است فلان هنرپیشه‌ی سینما نقش تازه‌ای ایفا نکرده یا چرا فلان نقاش برای برگزاری نمایشگاه جدیدش عجله‌ای ندارد و فلان نویسنده کتابی را که مدت‌هاست به خوانندگانش وعده کرده منتشر نمی‌کند…

رفتم تا به خودم ثابت کنم دفن نشده‌ام، که هنوز زنده هستم…

11 responses to this post.

  1. kheili bamaze neveshte budi:D

    پاسخ

  2. برو به درگاه شیطان شکر کن که باز جوابت رو داده :)) من رفتم دنبال برادرم که از ونکور برمیگشت هی به زنیکه میگم سالن 2 کجاست، جوابمو نمیده، میگم پرواژ لندن کی میشینه ؟ تاخیر داره هیچي آبجیمون بوق بوقه!

    پاسخ

  3. Posted by azadeh on اکتبر 6, 2010 at 9:15 ب.ظ.

    خوش رفتاری ماموران فرودگاه امام خمینی زبانزد خاص و عام هست البته از اون لحاظ یادم نمییره ساعت 2 نصف شب داشتم بارم رو تحویل میدادم میخواستم برم مالزی بقدری اون آقای تو کانتر بامن با احترام و محبت رفتار کرد که کلی شرمنده شدم و تا 1 ساعت گریه کردم و بهشون گفتم این اشک شوقه که میخوام برم مسافرت ……

    پاسخ

    • آخی، چه بد. احتمالاً یه بخشنامه ای چیزی دارن که توی اون می گن با هرکی خواست از ایران بره به قدری خوش رفتاری کنین که دیگه طرف عمراً فکر برگشت به ایرانو نکنه.

      پاسخ

  4. Posted by Houtan shirazi on دسامبر 19, 2010 at 3:15 ق.ظ.

    مهدی عزیز چه نثر روان و دلچسبی‌ داری ,بهت تبریک میگم.

    پاسخ

    • شنیدن این حرفا از دوستی مثل تو که خیلی خیلی بهتر از من می تونه بنویسه، باعث می شه آدم فکر کنه خبریه. اما جداً در اون حدی هم که تو می گی نیست. حالا رمانم که دستت برسه می فهمی.

      پاسخ

  5. Posted by Houtan shirazi on دسامبر 19, 2010 at 3:23 ق.ظ.

    مهدی جان تصویر نگاریت در متن معرکست بدون تعارف میگم نقص نداره………..

    پاسخ

  6. چیزی ندارم بگم… فقط دوست دارم این سوال رو بپرسم اونایی که میگن هیچ جا به اندازهء مملکت آدم به آدم احترام نمی ذارن از چه قماشی ان دقیقا؟ اونایی که اون جا هم همین قدر بی مسئولیت زندگی می کنند و مردم با نگاه دیگه ای به اونا نگاه می کنن؟

    نوشتهء توکا واقعا عالی بود! جای تقدیر داره که لینک نوشته شو گذاشتید اما یه کم حرفه ای ترش این میشد که نوشته رو نیمه کاره بگذاری و بقیه اش رو لینک بدید که خواننده به خوندنش از این وبلاگ بسنده نکنه و حتما سری به سورس اصلی بزنه! نه؟

    پاسخ

    • ممنون از نظرتون، به نظرمن اونایی که این حرفو می زنن یا تجربه ی خوبی از زندگی توی اون ور نداشتن یا اینکه اصلاً اونور زندگی نکردن. ولی با همه ی این حرفا من با کلی حرف زدن موافق نیستم و این چیزهایی که من اینجا نوشتم تجربیات شخصی خود من بوده و شاید یه ایرانی دیگه توی همین شهر تجربه های کاملاً متفاوتی داشته باشه.
      نوشته ی توکا هم همونطور که نوشته بودین واقعاً عالیه و درد مشترک خیلی از ماهاست.

      پاسخ

بیان دیدگاه