شب، خارجی، خیابان
در یه تاکسی رو باز می کنم و سوار می شم تا برم خونه
من: سلام، لطفا بریم به این آدرس.
راننده [یه مرد سیاهپوست حدوداً 30 ساله]: اوکی
نگاهی به برچسب اسمش می ندازم، حروف اس ای ایی و دی روی اون حک شده
من: اسمت چیه؟ سعید یا ساعد؟
راننده: سعید
من: کجایی هستی؟
راننده: سومالی، تو کجایی هستی؟ پاکستان؟
من: نه ایرانی ام.
راننده: اوه ایران، احمدی نژاد.
من: می شناسیش؟
راننده: آررررررررررررررررررررره بابا، ما اونو خیلی دوست داریم.
من: جداً؟ واسه چی؟
راننده: اون در برابر آمریکا ایستاده و برای آمریکا تره هم خورد نمی کنه.
من: بله، بله شما کاملاً صحیح می فرمایید ….. دوست داشتین رییس جمهور شما بود؟
.راننده: آره خیلی خوب می شد
من [توی دلم]: عجب ….. عجب.
خیلی دلم می خواست بپرسم اینا اگه اینقدر رییس جمهور ما رو دست دارین چرا نیومدن اقامت ایران رو بگبرن و اومدن اینجا؟ دفعه ی بعد حتماً می پرسم و جوابشو بهتون می گم
Posted by Afsaneh on مِی 18, 2010 at 9:41 ق.ظ.
آخ گفتي، يه نفر سوريهاي هم اينو به من گفت، گفتم بيا عوض، اسد مال ما، اين عتيقه مال شما، لال شد همان وقت حتي تو سوريه عقب افتاده هم يه سري آزاديها خودشون دارن راجع به حجاب، بار، تفريحات…، يه نفر هم تو تركيه هم همين حرف اين يارو پاكستاني را به من گفت
ميدوني، تحريم، جنگ و مصيبتش نصيب ما ميشه، و هميشه اين كشوراي اطراف بيشترين نفع را بردند از بي سياستيي سران ما
Posted by Houtan shirazi on دسامبر 19, 2010 at 3:51 ق.ظ.
مهدی جان من این مجموعه رو کتاب کن