Archive for the ‘Dialogs’ Category

دیالوگ 11

سلام به همه ی دوستان

لطفاً این هفته بعد از خوندن دیالوگ های پایین، نظرتون رو در مورد مهاجرت بنویسین

1.

من [رو به دنیل، دوست آمریکاییم]: چرا این آمریکایی ها این قدر پر و پخشن؟

دنیل [با خنده]: آره هر جایی بری هستن.

من: من قبلاً فکر می کردم چینی ها و هندی دنیا رو گرفتن، اما الان می بینم آمریکایی ها هم پابه پای اونا هرجایی اون دو تا قوم قبلی رفتن، اینا هم اومدن

دنیل: آره، مردم آمریکا خیلی دوست دارن برن بگردن. و با اینکه فاصله اش از آسیا و اروپا هم دوره، اما مردمش همچنان مرتب می رن این ور و اون ور

من:خود آمریکا که خیلی از لحاظ تنوع زیستی و آب و هوایی  گسترده اس، پس به احتمال زیاد برخلاف مردم انگلیس که برای در رفتن از اون هوای سرد و خاکستری کشورشون رو به سفر میارن باید یه دلیل دیگه ای داشته باشن

دنیل: آره قطعاً همینطوره،  کلاً زمانی که توانایی انتخاب داشته باشی و بتونه انتخاب کنی که کجا زندگی کنی، این خیلی حس خوبی بهت می ده. و فکر کنم دلیل اصلی مهاجر بودن مردم کشور من هم همین داشتن توانایی انتخابه. می دونه بابا مامان من که الان اقامت اینجا رو دارن و الان توی نیوزیلند زندگی می کنن، چی شد که اقامت گرفتن.

من: نه چی شد؟

دنیل: اونا واسه ی یه سفر تفریحی اومده بودن نیوزیلند و اینقدر از اینجا خوششون اومد که واسه ی اقامت دائمش اقدام کردن و دیگه همین جا موندن.

2.

دکتر هیدی تامسون (هماهنگ کننده ی کارشناسی ارشد که بلژیکیه): خوب پس دوستای جدیدی پیدا کردی.

من: بله روز به روز ایرانیای بیشتری دارن میان و تعداد ایرانیای اینجا داره بیشتر می شه. اینجا بلژیکی چقدر هست؟

هیدی:خیلی خیلی کم، چون بلژیکی ها اصلاً قوم مهاجری نیستن و از این جهت خیلی با هلندی ها که همسایه مون هستن فرق داریم

من: آهان، اتفاقاً به نظر من ایرانیا هم قوم مهاجری نیستن و تازه این روند مهاجرتشون از 30 سال پیش شروع شد.

هیدی: خوب این خیلی خوبه.

من: چرا؟ چطور؟ بهتر نیست که کشور آدم طوری باشه که آدم همونجا زندگی کنه و نخواد بیافته دنبال مهاجرت و این جور چیزا؟

هیدی: نه اصلاً، مهاجرت باعث می شه که مردم  کشورهای دیگه هم با فرهنگ و آداب و رسوم یه کشور دیگه هم آشنا بشن و خود مهاجرها هم ببینن که در بقیه کشورها مردم چطوری زندگی می کنن و چقدر راه حل هایی که اونا برای چالش های زندگی پیدا کردن با راه حل های خودشون  شبیه یا متفاوته. اون تعامل فرهنگی به همین صورت به وجود میاد.

من: عجب! من تا امروز فکر می کردم مهاجرت آخرین انتخابه، اما با چیزایی که گفتی این طور به نظر میاد که اینطور نیست و شاید ما ایرانی ها هستیم که هی با گفتن اینکه من ریشه ام اینجاست و نمی شه ریشه رو کند و از این قبیل حرفا به نظرمون مهاجرت یه کار خیلی سختیه.

هیدی: نه خوب در سخت بودنش که شکی نیست، مهاجرت یعنی وارد شدن به یه محیط جدید  و پذیرفتن چالش های جدیدی که برات به وجود میاد، واسه ی همین به ریسک پذیری بالایی نیاز داره. اما در کل به نظر من یه بخش زیادیش هم به اون ناخودآگاه جمعی یک قوم بر می گرده و مردم سرزمین تو هم مثل مردم سرزمین من آدمایی هستن که مهاجرت در ناخودآگاه جمعی شون  نیست و با اینکه به نظر من مهاجرت کردن بهتر از یه جا موندنه، اما در عین حال حکم کلی هم نمیشه داد که الزاماً برای همه اینطوریه وبهتره اینطور بگم که تجربه ی کاملاً شخصی ایه برای هر فردی فرق می کنه.

دیالوگ 8

شب، خارجی، خیابان

در یه تاکسی رو باز می کنم و سوار می شم تا برم خونه

من: سلام، لطفا بریم به این آدرس.

راننده [یه مرد سیاهپوست حدوداً 30 ساله]: اوکی

نگاهی به برچسب اسمش می ندازم، حروف اس ای ایی و دی روی اون حک شده

من: اسمت چیه؟ سعید یا ساعد؟

راننده: سعید

من: کجایی هستی؟

راننده:  سومالی، تو کجایی هستی؟ پاکستان؟

من: نه ایرانی ام.

راننده: اوه ایران، احمدی نژاد.

من: می شناسیش؟

راننده: آررررررررررررررررررررره بابا، ما اونو خیلی دوست داریم.

من: جداً؟ واسه چی؟

راننده: اون در برابر آمریکا ایستاده و برای آمریکا تره هم خورد نمی کنه.

من: بله، بله شما کاملاً صحیح می فرمایید ….. دوست داشتین رییس جمهور شما بود؟

.راننده: آره خیلی خوب می شد

من [توی دلم]: عجب ….. عجب.

خیلی دلم می خواست بپرسم اینا اگه اینقدر رییس جمهور ما رو دست دارین چرا نیومدن اقامت ایران رو بگبرن و اومدن اینجا؟ دفعه ی بعد حتماً می پرسم و جوابشو بهتون می گم

دیالوگ 7

راستش نمی دونم اسم این پست رو چی باید بذارم یا اینکه اصلاً در موردش چی می شه گفت. شما نظرتون رو توی کامنت دونی بذارین چون خیلی دوست دارم نظر بقیه رو در موردش بدونم.

داخلی (یکی از سالن های دانشگاه)، شب، جشن تولد یکی از ایرانی های اینجا

همون چیزایی رو که توی همه ی تولدها گفته می شه و همون برنامه هایی رو که معمولاً هست تصور کنین با این تفاوت که یه باره یه نفر در رو باز کرد و اومد توی اتاق، آقایی که تولدش بود به پیشوازش رفت و اونو به بقیه معرفی کرد.

اقای متولد: ایشون بهرام هستن (اسم واقعیش یه چیز دیگه بود).

بهرام: های  (منظور اینه که به انگلیسی سلام کرد)

یکی از بچه ها: آقا شما چند ساله اینجایین؟

بهرام: تری یرز

همون بچهه: آقا پس چرا فارسی حرف نمی زنی؟

بهرام: بی کاز آی ام ات اسکول.

من (توی دلم(: زرشککککککککککککککککککککککککککککک

بعد از رفتنش

آقای متولد: بابا چرا گیر دادی بهش؟ این بار اولی که من دیدمش گفت من نیوزیلندیم

من: از ایران اومده؟

آقای متولد: آره لیسانس و فوقشو ایران بوده.

دیالوگ 6

خوب قرار بود این پست درباره ی سرد بودن خارجیا باشه، اما قبل از اون لازمه که این رو بگم که مفهوم خارج مفهوم خیلی کلی ایه، واین چیزایی که من اینجا دیدم بیشتر در مورد فرهنگ انگلوساکسون هستش تا سایر فرهنگ ها. توی این فرهنگ ادب خیلی مهمه و مردمش اگه از شما حتی بدشون هم بیاد باز توی خیابون بهتون لبخند می زنن و اگه سوالی داشته باشین با احترام جواب می دن. اما در عین حال اون گرمی و شادابی فرهنگ ماها رو ندارن و از این نظر ایتالیایی ها و اسپانیایی ها و همچنین مردم آمریکای جنوبی به ما نزدیکترن. (و نکته ی جالب تر اینکه هر سه این زبان ها از نظر موسیقیایی بسیار آهنگین هستن) ولی در عین حال اون نظمی رو که اینا اینجا دارن توی ایران و ایتالیا نمی شه پیدا کرد و همین می شه که تمدید اقامت دانشجویی بچه ها که توی سایر کشورهای اروپایی دو هفته طول می کشه، توی ایتالیا به یک روند 10 ماهه تبدیل می شه و حدوداً دو ماه بعد از اینکه به دستت می رسه باید دوباره واسه ی تمدیدش اقدام کنی. خوب ظاهراً همه چیز رو نمی شه با هم داشت و دلیل اصلی این هم که احساس می کنیم خارجیا (که البته بیشتر منظورمون از خارج اروپا و آمریکاست) همینه که این تفاوت های فرهنگی پنهان رو نمی بینیم. (البته ناگفته نمونه که برخی از کشورهای اروپایی و حتی آمریکا هم مردمش به خاطر عقاید نژادپرستانه ای که دارن، سرد برخورد می کنن، اما از اونجایی که در بدترین حالت حداکثر نیمی از مردم اون کشور ممکنه نژادپرست باشن، این چیزایی که نوشتم می تونه دلیل سرد برخورد کردن نصف دیگه ی مردم باشه).  این هم دیالوگ های مربوط به این بحث:

داخلی/عصر/ رستوران دانشگاه

طبق معمول هر جمعه با بچه های دیگه ی فوق لیسانس و دکترا توی رستوران و بار دانشگاه نشستیم تا هم یه نوشیدنی ای بزنیم و هم در مورد هفته ای که گذشت صحبت کنیم، وسط صحبت ها یه نفر به این  نکته اشاره می کنه که فردا تولد الکسه. این الکس از دخترای خیلی خوب و محبوب اینجاست که برنامه ریزی سینما رفتن و دور هم جمع شدنا و این جور کارا رو انجام می ده و همه یه جورایی تحویلش می گیرن:

1

یکی از بچه ها: خوب بچه فردا تولد الکسه.

بقیه: اِه اوکی.

من: تولدت مبارک

الکس: مرسی، خیلی ممنون

من با خودم: اه چرا هیچکس تولدشو تبریک نگفت؟

من: خوب روز تولدت چه برنامه ای داری؟

الکس: قراره با دوست پسرم بریم موزه، این نمایشگاه موقت یک روز در پمپیی رو ببینیم.

من (توی دلم): بی  خیال بابا، اینکه جشن گرفتن نشد.

حالا این رو مقایسه کنید با یه سناریوی فرضی توی ایران که شاید بارها هم باهاش برخورد داشتین

داخلی/روز/کافی شاپ

یکی ازبچه ها: خوب بچه ها فردا تولد …. است (به جای این نقطه چین هر اسمی که دوست داشتین بذارین).

بقیه: اه تولدت مبارک، بابا متولد، جشن کیه؟ چی واست کادو بیاریم و و غیره

نقطه چین: پنجشنبه ی این هفته خونه ی ما، اگه خواستین دوستاتون رو هم بیارین و …..

2

یه دیالوگ دیگه در همون روز و همون جایی که دیالوگ اولی بود

لوهان (دانشجوی دکترا و اهل کشور آرژانتین): من فردا دعوت شدم برم عروسی اما اصلاً ار عروسی های اینجا خوشم نمیاد.

من: چرا؟ بالاخره عروسی که خوش می گذره دیگه.

لوهان: نه بابا توی این دوتایی که من رفتم بزن و برقص اصلاً نداشته.

من: نه بابا، شوخی می کنی؟

لوهان: نه والا، ما هر دوبار رفتیم و اینا عروسی گرفتن و کیک رو بریدن و بعد هم همه رفتن خونه ی خودشون

الکس: چه ساعتی رفتی این عروسیا رو

لوهان: ساعت دو

الکس: آره عروسیای اون موقع معمولاً بزن و برقص ندارن

لوهان: آره واسم خیلی عجیب بود که مگه می شه عروسی گرفت و بزن و برقص نباشه؟

من: شما توی آرژانتین معمولاً چه ساعتی عروسی رو شروع می کنین؟

لوهان: اونجا معولاً از 9 شب شروع می شه  و تا 7 صبح طول می کشه.

من (با خودم) بابا بی خیال اینا دیگه روی ما رو کم کردن

3

این دیالوگ رو هم یکی از دوستام توی ایتالیا واسم تعریف کرد:

دوست من: با استادم رفتیم بار چند روز پیش

من: جداً؟ چه باحال! خیلی دیگه غیر رسمی برخورد کرده باهات، اینجا از این خبرا نیست.

دوست من: آره یه روز هم داشت بارون میومد، اون شروع کرد به ایتالیایی فحش دادن به بارون، بعد از من پرسید فهمیدی چی گفتم؟ گفتم نه. اونم گفت داشتم به بارون فحش می دادم، تو هم برای یاد گرفتن زبون ایتالیایی باید از فحش ها شروع کنی

حالا شما خودتون انتخاب کنین که کدوم کشور رو ترجیح می دین، فرهنگ انگلوساکسون و به طور کلی فرهنگ اروپایی با اون آدم های مودب و سردش، یا فرهنگ ایتالیایی/آمریکای لاتین با آدم های شاد و بزن برقص اما اساساً بی نظم. خود من اون دومی رو ترجیح می دم چون سال ها در ایران با این بی نظمی ها سروکار داشتم و معتقدم زندگی کوتاهتر از اونه که توش شادی رو فدای نظم کنی.

دیالوگ 5

از مزایای مقاله نوشتن توی دانشگاه های اینجا اینکه دیگه به هیچ کاری نمی رسی، مخصوصاً اینکه استاد راهنما مقاله رو با دقت می خونه و از اون جاهایی که به نظرش مبهم میاد سوال می پرسه و باید اونقدر در مورد اون مطلب تسلط داشته باشی که بتونی سوالش رو خوب جواب بدی، چون اگه بخوای بپیچونی سریع می فهمه و خلاصه خیلی ضایع می شه، تا اینجا که من جون سالم به در بردم و استاد راهنمام راضی بوده از مقاله ها، اما واسه ی سه شنبه ی اون هفته باید یه مقاله آماده کنم که خیلی خیلی سخته و باید دوتا کتاب در موردش می خوندم که فقط یکیش رو تا حالا تا نصفه خوندم

دفتر استاد راهنما، اواخر جلسه

برایان (استاد راهنمام): خوب پس همونطوری که تو این مقاله ات بحث کردی مفهوم غیرخطی بودن با مفهوم شرح وقایع به ترتیب زمانی فرق های زیادی داره، اما چیزی که داشتم در موردش فکر می کردم و الزاماً ربط مستقیمی هم به مقاله ات نداره اینه که چرا تعریف خط و نوشتار برای ما از چپ به راسته اما برای زبان هایی مثل فارسی از راست به چپ.

مارک (استاد راهنمای دومم) : خوب حالا دلیلش چیه؟

برایان: به نظر من اینه که ما همیشه دست چپ رو نماد شیطان و تاریکی در نظر گرفتیم و دست راست رو نماد خوبی و نور و از این رو نوشتار حرکتیه از تاریکی به نور

من (عجب دلیل خفنی آورد، بذار منم یه چیزی بگم که کم نیاورده باشم): چه جالب، تا حالا ازا ین دید بهش نگاه نکرده بودم، اما اگه حرکت زمان رو از بر مبنای حرکت خورشید در نظر بگیریم و از اونجایی که خورشید در شرق طلوع می کنه و در غرب غروب می کنه، این به نظر من منطقی تر میاد که حرکت زمان رو از راست به چپ ببینیم.

برایان: اوه چه دلیل جالبی.

من (توی دلم): عجب پروندیم  و گرفتا.

دیالوگ بعدی رو در مورد سرد بودن خارجیا و آیا اینکه همچین چیزی هست یا نه می نویسم.

دیالوگ 4

قبل از اینکه ادامه ی اون دیالوگی رو که در مورد ایران بود بنویسم، لازمه که حتماً در مورد این عید پاک یه توضیحی بدم

این آخر هفته ای که گذشت، عید پاک بود و این عید عملاً سالگرد روزیه که مسیح به آسمان ها بر می گرده  و روز جمعه هم  که اسمش جمعه ی نیک بود روزیه که مسیح رو به صلیب می کشن و حالا غیر از اون تخم مرغ رنگی ها و تقارن این روز با سیزده به در و اینکه  مسیحی ها هم اکثراً دراین روز به پیک نیک می رن، نکته ی جالبترش این بود که این آخر هفته تمام مغازه ها بسته بودن و فقط چندتا بقالی کوچیک باز بودن. خلاصه اینجا شده بود عین روز عاشورا، فقط دسته ی عزاداری نداشت. این عکسی رو هم که گذاشتم از بقالی نزدیک خونه ام گرفتم. حتماً روی اون پارچه رو بخونین/

اما ادامه ی اون دیالوگ ها

جانی (فارغ التحصیل رشته ی حقوق از انگلستان): اهل کجایی؟

من: ایران

جانی: اوه چه جالب، نظرت در مورد اتفاقایی که داره توی ایران میوفته چیه؟ فکر می کنی این سبزا می تونن تغییر بزرگی به وجود بیارن

من: حالا باید دید چی می شه، این اتفاقات مثل یه داستانیه که هنوز پایانش معلوم نیست

جانی: آره درسته، اما فکر می کنم هنوز بخشی از جامعه ی ایرانی به سردمدارای این جنبش اعتماد نداره، یکیشون همون رییس جمهور قبلی ایرانه که اول قرار بود خیلی اصلاحات کنه بعد نکرد و مردم ازش دلسرد شدن

من: خاتمی رو می گی؟

جانی: آره، این همونیه که توی دوره اش خیلی از روزنامه ها رو بستن دیگه؟

من: آره خودشه

جان (کارگر ساختمان و نگهبان سابق زندان)

جان: آره موافقم، جوامعی که می خواد فساد و فحشا رو کنترل کنن، الزاماً موفق نمی شن و این چیزها به زیر ساخت جامعه می ره

من: و چون به چشم نمیاد ممکنه که بقیه فکر کنن وجود نداره، اما گاهی اونقدر پررنگ می شه که دیگه نمی شه انکارش کرد، مثل این قضیه ی زنهای خیابونی

جان: اوه آره، مثلاً همین قضیه ی تن فروشی تا همین چند سال پیش اینجا هم غیرقانونی بود و به جاش سالن ماساژ داشتیم که عملاً نقش فاحشه خونه رو ایفا می کرد، اما به یه اسم دیگه، راستی حالا که به بحث به اینجا رسید قضیه ی این دختره که توی ایران هنرپیشه بود و فیلم اتاق خوابش با یه پسره به بیرون درز کرد به کجا رسید؟

من: اه شما مگه این رو هم می دونین؟

جان: آره ما اینجا شنیدیم و خیلی نگران شدیم چون ظاهرا همچین چیزی مجازات سنگینی اونجا داره

من: دختره الان رفته فرانسه و ظاهراً اون فیلم هم فیلم یکی دیگه بوده، اما من هنوز واسم عجیبه که شما چطور از همچین چیز کوچیکی هم خبر دارین، چون این دیگه مثل جنبش سبز یا مثلاً مرگ آیت الله منتظری نیست که بگی از تلویزیون الجزیره دیدی

جان: نه اتفاقاً واسه ی ما خیلی مهم بود و فقط ابتدای قضیه  رو شنیدیم و بعدش دیگه خبری نیومد، اما از طرف دیگه چون ما توی یه جزیره ی کوچیک هستیم، می دونیم که دنیا خیلی بزرگتر از این حرفاس و دلمون می خواد بدونیم که توی دنیا چه اتفاقی میوفته. فرق ما و آمریکایی ها هم همینه، چون اونا فکر می کنن کل دنیا آمریکاست و از سایر نقاط دنیا خبر ندارن.

من: خوب با  این اوصاف نظرتون در مورد ایرانیا چیه؟

جان: ما نظر خاصی نداریم، چون اونا رو نمی شناسیم. بیشترین اخباری که در مورد ایران توی این چند دهه پخش شد مربوط به فوت آقای خمینی بود وبر طبق چیزایی که توی ون فیلما دیدیم ایرانی ها آدم های خیلی مذهبی ای به نظر میومدن

دیالوگ مهمان

این دیالوگ رو حمید توی کامنت ها واسم فرستاده بود. دیالوگ خیلی جذابیه، اگه سایر دوستان هم دیالوگ هایی دارن که به نظرشون جالب میاد به ایمیل من بفرستن تا همین جا اونا رو پست کنم .

غروب خسته از سر کار برگشته و پای تلفن
برادرم : حمید جان یه برنامه اموزشی اینتر اکتیو گیرم اومده روش قفل داره میتونی بازش کنی؟
من : فعلا که شدیدا گرفتارم . dvd رو بفرست تا اخر هفته روش کار میکنم .
جمعه من و برادر زن داداشم (رسول – دانشجوی مدیریت و حوزه علمیه ) به نهار منزل برادرم دعوت شدیم . برادرم به قصد تعریف از من موضوع کرک کردن رو مطرح میکنه و کلی تشکر…
رسول : راستی ؟! چه برنامه ای هست؟
برادرم : ….( اسم برنامه )
رسول با ناراحتی تمام : اما این که ایرانیه ! و رو به من : چرا این کارو میکنید؟
من با لحن شوخی : چون میتونیم .
رسول همچنان ناراحت : ولی اینکارا علیرغم منع شرعی و گناهی که داره خلاف قانون و از همه مهمتر غیر انسانی و غیر اخلاقیه.
من : بی خیال بابا ! ما که نمیفروشیمش . فقط برای خودمونه
رسول : این از بار اونایی که گفتم کم نمیکنه
من : یعنی تو خودت تمام برنامه های مورد استفادت رجیستر شده؟
رسول : یقینا
برادرم و حتی خود زن برادرم با شوخی : رسول جان تو روی لپ تاپت هزار تا برنامه داری!!! همشونو رجیستر کردی؟
من رو به رسول : افیس داری ؟
رسول : اپن سورسشو دارم
من : ویندوز داری؟
رسول : اره اما فرق مییکنه؟
من: ویندوزت رو از کجا و چند دلار خریدی؟
رسول : cd شو خریدم
من : پس رجیستر نیست!!! این بار زحمات طاقت فرسا و شب بیداری تیمهای مایکروسافت رو هدر نمیده؟ گناه نداره؟ چون اونا اینجا پلیس ندارن و حمایت قانونی نمیشن تو باید زحمتشونو با 2500 تومن بخری؟ از نظر اخلاقی و اصول انسانی مگه اونا انسان نیستن؟چرا رعایت نمیکنی؟
رسول : ببین حمید اقا قضیه پیچیده هست و لازم به توضیح . پس ازت خواهش میکنم دقیق گوش بده و درک کن . ببین ما مسلمونیم و در حال حاضر امریکا جزو کشورهای حربی بشمار میره ….
من : امریکا کی با ما جنگ کرده؟
رسول با حرارت : ببین اولا باید قبول کنی که دشمن ایران هست بعدشم وقتی با عراق وغیره در حال جنگه و چون اونا مسلمونن و همه مسلمونا برادرن پس با ما هم حربی میشه
من : بیخیال من که قبول ندارم ولی به فرض قبول . بگو ببینم اصل حرفت چیه
رسول با حرارت بیشتر: ببین چون اونها دشمن حربی ما محسوب میشن پس اگه چیزی ازشون بدست ما بیفته غنیمت محسوب میشه پس داشتن ویندوز و افیس و … گناه نداره و جزو غنایم بشمار میره . اما این برنامه ای که شما کرکش کردی ایرانیه و رعایت حقوق برادر دینی هم واجبه و از اونجا که اصل قانون ما بر اساس دین ما نوشته شده پس هم مورد حمایت قانونه هم مورد حمایت دینمونه و این کار هم غیر قانونیه هم غیر دینی و مسیولیت حقوق اونها تا اخر به گردنته ….
من که تا بن دندان مسلح شده بودم برای جواب دادن لحظه ای نگاهم به نگاه برادرم و زنش افتاد که ملتمسانه خواهان اتمام بحث بودن
….
رسول با حرارت تمام یه نیم ساعتی حرف زد و کم کم داشت متقاعد میشد که سکوت من علامت رضاست و حرفاشو قبول کردم .
من : ببین رسول جان همه حرفاتو زدی و من فقط یک جمله میگم و بعد بحث و تموم کنیم بریم سر نهار
زن داداشم : اره بابا نهار و کشیدم سرد میشه بسش کنید دیگه
من در حال نیم خیز و حرکت به سمت میز نهار خوری: من فکر میکنم بزرگترین مشکل دنیای امروز اینه که بیشتر حاکمان دنیا مثل همون امریکایی ها و اسراییلی ها و شما مثل هم فکر می کنید

دیالوگ نوروزی

این هفته دوتا دیالوگ کوتاه می ذارم که ادامه ی دیالوگی که هفته ی پیش گفته بودم نیست اما مناسبتش به نوروز می خوره.

در آستانه ی کریسمس

گلن (همخونه ایم):  شما هم کریسمس رو جشن می گیرین

من: نه سال نوی ما با اومدن بهار شروع می شه و ما هر سال اومدن بهار رو جشن می گیریم

گلن که حسابی تعجب کرده سرش رو تکون می ده: مناسبت جالبیه

من با خودم: ای کاش همه ی سنت های ما به همین خوبی بود که بشه با افتخار ازشون یاد کرد.

دیشب:

وقتی با کت و شلوار و کراوات از مهمونی ایرانیای مقیم ولینگتون برگشتم دیدم گلن و ربکا و دانگ توی هال پای تلویزیون نشسته ان

گلن: اوه تیپ زدی؟ مهمونی بودی؟

من: آره مهمونی سال نو

هر سه نفر با هم: سال نو مبارک

من: ممنون، البته ما توی ایران بهش می گیم نوروز (نوروز رو به فارسی گفتم)

گلن: پس هپی نوروز

دیالوگ 2

یک
.مایا (دانشجوی حقوق): تو شبیه مسیحی
من: جداً؟
مایا: من همیشه فکر می کنم مسیح یه قیافه ای داشته شبیه به تو

من: حالا این سری که برم لب ساحل، تلاشم رو می کنم ببینم می تونم روی آب راه برم یا نه

دو

انجمن دانشجویان حامی فلسطین دانشگاه ویکتوریا

این هفته های اول سال تقریباً همه ی انجمن های دانشگاه در حال تبلیغ کردن برای فعالیت هاشون هستن، در این انجمن هم یه دختر با لباس آستین حلقه ای و شورت نشسته و به گردنش هم چفیه انداخته، کنار دستش هم یه پسر کک مکیه.

من: ببخشید شما می دونین فلسطین کجاست؟

پسر کک مکی (با تعجب): ببخشید؟

من: نه منظورم اینه که تا حالا رفتین فلسطین و اسراییل رو از نزدیک ببینین؟

پسر کک مکی: نه اما با خود فلسطینی ها و اسراییلی ها زیاد صحبت کردیم

من: آهان، حالا هدف شما در این گروه چیه؟

دختر چفیه به گردن: ما خواستار استقرار حکومتی سکولار در فلسطین هستیم

من: در مورد اسراییل چه نظری دارین؟

دختر چفیه به گردن: ما می گیم که اسراییل باید از اراضی اشغال شده بیرون بره و یه دموکراسی واقعی رو به وجود بیاره

من: مگه حکومت فعلیش دموکراسی نیست؟

پسر کک مکی: نه چون اسراییل قراره که یه دولت یهودی بمونه، هیچ وقت نمی تونه یه دموکراسی واقعی رو به وجود بیاره، چون دموکراسی وابسته به رای اکثریته و شاید یه روزی اکثریت مردم کشور دیگه یهودی نباشن

سه

شب همون روز در یک رستوران عراقی

مرد جوونی که داره واسم کباب ترکی رو لای نون می پیچه:  تو هندی هستی؟

من: نه ایرانی ام

مرد کباب پیچ:  اوه خداحافظ (با لهجه ی عربی)

من: تو کجایی هستی؟

مرد کباب پیچ: فلسطین

دیالوگ 1

در اینجا دیالوگ هایی جالب هر هفته رو می نویسم و این وبلاگ هر یکشنبه به روز می شه.

خارجی روز ولینگتون
راننده اتوبوس: از کدوم کشوری؟
من: ایران، می دونی کجاست؟
راننده: آره، شما فامیلای صدام هستین
من: نه اون عراقه، ما عرب نیستیم، ایرانی هستیم
راننده که تازه فهمیده چه سوتی ای داده، نمی خواد کم بیاره و می گه
راننده: آره، آره می دونم
بحث به جنگ عراق می کشه و من طبق معمول می گم که صدام به تنهایی عراق رو ویران کرده بود و با اینکه حمله ی نظامی در اصل چیز خوبی نیست، اما در درازمدت به نفع عراق چون از یک کشور با وضع متوسط به خاطر این تحریم ها به یه کشور فقیر تبدیل شده بود.
راننده: فقیر رو چطور تعریف می کنی؟
من: خوب به کسی که پول نداشته باشه که حتی شام شب خودش و بچه هاش رو آماده کنن می گن فقیر.
راننده: خب با این تعریف خیلیا اینجا فقیرن
من: آره خوب آدم فقیر همه جا هست، حتی توی کشورهای پولداری مثل امارات
راننده: امارات؟ دوبی؟ نه اونا هم پولدار نیستن
من از اینکه این راننده پولدار بودن اونا رو قبول نداره خوشم میاد اما به روم نمیارم
من: پس تعریف تو از پولداری چیه؟
راننده: زود حرف منو به خودم برگردوندی
من لبخند می زنم و توی دلم می گم حالا گیرافتادی، چطوری می خوای جواب اینو بدی
راننده: کشوری که بتونه بدون نیاز به بقیه ی کشورها خودشو سرپا نگه داره.
من در تمام راه برگشت به خانه به این حرف فکر می کنم.